نگاه جلال به مفهوم و ذات و فلسفه روایت یک نگاه خاص و مرتبط با اندیشههای خودش است. انسان ابتدا باید به یک اندیشه و جهانبینی برسد تا از طریق آن، رویکرد به یک روایت داشته باشد. جهانبینی که جلال دارد یک نوع رجعت به خویشتن، نوعی بازشناسی ارزشهای تمدنی فرهنگی و تمدنی و هویتی است. آنچه جلال در مقالات و گفتارهایش میگوید همین اتکا به داشتههای هویتی است و غرض او بنا کردن فرهنگ و تمدنی در دنیای جدید است که در گستره فرهنگی خودمان و باورهای خودمان و تجربههای تاریخی خودمان ریشه داشته باشد. وقتی جلال در جایی میگوید مرعوب غرب نشویم، منظورش این است این شیفتگی به غرب آنقدر نباشد که ما از خودمان غفلت کنیم. موفقیت و توسعهیافتگی ما در گرو اتکا به داشتههای خودمان است و این یعنی ما باید خودمان را بشناسیم. بنابراین کسی که با این جهانبینی سراغ روایت میرود در واقع یک نگاه واقعگرا به روایت دارد و روایت را به عنوان ابزاری برای خودشناختن، بررسی خویشتن و نگاه دقیق به خود به کار میبرد. یک چنین کسی است که به سراغ تکنگاری و از خودگفتن میرود. مثلاً تکنگاریهای جلال دنباله نوعی روایت است که میگوید خودمان را دقیق مشاهده کنیم، به خودمان به عنوان یک موضوع قابل تأمل و تعمق و ارزشمند بنگریم، نه یک موضوع عقبمانده سطحی که چیزی برای گفتن ندارد؛ نه، بلکه موضوع قابل بررسی. با این جهانبینی است که سراغ تکنگاری و روایت و توجه به آنچه هستیم میرود و در تعمق در همین چیزی که هستیم ما را به خود ما میشناساند و از همین جهت است که گویی رویکرد جلال به روایت، نهضتی حرکتی است. البته توجه به روایت پیش از این هم بوده است. کسانی که در سفرنامهها، خاطرات و یادداشتهایشان، بهخصوص از اواخر یا حتی میانههای قاجاریه و سپس اواخر قاجاریه، نوعی از خویش و اطرافیانشان را روایت میکردند، ولی نگاه آنها بیشتر از سر ضعف و عدم اعتماد به نفس و مقایسه از سر دست کم گرفتن راه ایرانی از خودش بود. اما جلال اینجا دارد با یک اعتماد به نفس میگوید «من وجود دارم. من ایرانی به عنوان بشری با این تاریخ و هویت وجود دارم و از این دنیا سهمی دارم و حرفی برای گفتن دارم». جلال در حوزه از خودگفتن نیز نهضتی را راه انداخت و پیش برد که باز هم در نوع خودش جدید است و آن هم «سنگی بر گوری» است. درست است که در ظاهر تند گفتن از مسائلی است که بشر ایرانی آنها را پنهان میکرده یا نیازی به گفتن آنها نمیدیده است، اما این هم در ادامه همان جهانبینی جلال است. یعنی جلال میگوید برای اینکه خودمان را بیشتر بشناسیم لازم است نهاد خودمان را عریان و آشکار کنیم و این آشکار کردن درونمان منجر به داوری اطوار، صفات و خلق و خوی ما شود، پیش از آنکه دیگران از بیرون بخواهند به نادرست و با غرضورزی، درون و سرشت ما را به زعم خودشان برملا کنند و به داوری بنشینند. ملتی که خودش به داوری خویشتن برنخیزد دیگران او را به غلط داوری خواهند کرد. بنابراین او خودگویی و خودشناسی را در ادبیات پایه گذاشت. گرچه ما پیش از جلال نمونههایی داشتهایم، اما کسی به این محکمی و با این جدیت از خویشتن نگفته بود. «سنگی بر گوری» روایتی از خویشتن و به نظرم در ادبیات ما قابل توجه است. البته برخی میگویند جلال این کتاب را برای چاپ نشدن نوشته است، در حالی که این درست نیست. اتفاقاً جلال این را با آگاهی نوشته است. یعنی بر مبنای همان جهانبینی که داشته این کتاب را نوشته تا چاپ شود و دیگران هم جرئت نوشتن پیدا کنند.
توجه جلال به روایت توسط هر کس که به جهانبینی جلال رسیده جدی گرفته شده است. چه مخاطبان جلال که به خواندن این دست روایتها و چنین نویسندگانی علاقهمند شدهاند و چه نویسندگانی که از جلال تأثیر پذیرفتند و سپس آن مسیر را ادمه دادند. یعنی هر کس نزدیک به اندیشه جلال شده و مثل جلال معتقد بوده روایت ما از خودمان منجر به شناخت ما از خودمان میشود، این روایت را جدی گرفته است. البته جامعه هم باید آمادگی اینگونه روایتها را داشته باشد که به نظر من دارد. جامعه تشنه این گونه روایتهاست. این بستگی به نویسندگان دارد که چه زمانی علامتهای جامعه را درمییابند و ناشران ما چه زمانی به سراغ چاپ این آثار میروند.
نظر شما